در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم...
طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمانخواهی» ثبت شده است

عصر این جمعه دلگیر...

مگر دل های ما تحمل این همه دوری و غم را یکجا دارد؟

و مگر قرار نبود که قرارمان در بیت المقدس باشد؟ آن هم نه فقط بخاطر قدس، که قدس برای‌مان یعنی مسیر آزادی تمام مستضعفین جهان...

 

سردار

ما کمی خسته شده بودیم، تو لختی بیشتری تحمل مان می‌کردی دوباره تازه نفس می شدیم و برمیگشتیم.

 

 

«...و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.»

  • الف

در بین گرافیست ها و بچه هایی که کارهای تولید و رسانه ای انجام می دهند مثالی معروف است که؛

- زمان

- کیفیت

- هزینه

از موارد بالا فقط تیک دو مورد رو می تونید بزنید! یعنی اگه زمان کم و کیفیت بالا رو می خوایید باید هزینه ی بیشتری بدید یا اگه هزینه کم و کیفیت خوب می خوایید باید زمان انتظارتون رو بیشتر کنید. هر وقت هم که سعی بکنید سومین تیک رو بزنید، حتما یه تیک دیگه میپره.


چندوقت پیش در ذهن این رو تعمیم دادم به چندتا سرفصل دیگه، مثل مقوله ازدواج
توی سن و سال معقول و مقبول ازدواج (از دید همین خودمون صدنفر) در بین سه مقوله ای که برای خیلی از خانواده ها مهم هست همین رابطه برقراره؛

- تحصیلات و دانشگاه

- سربازی

- شغل و درآمد

به طبق همون قاعده تا اون موقع بیشتر از دوتا از اینا رو نمیشه داشت، تازه این برای یک زندگی آرام و کارمندی و صاف و ساده است نه زمانی که بخوای خونه ات رو در دامنه ی آتشفشان بسازی...


.

حالا پیدا کنید کسی رو که بتونید قانع کنید یا بهتر، این چیزا رو بدونه خودش...

  • الف

94 واقعا سخت بود. حق داشتم که «امتحان های سخت» را برایش انتخاب کنم. بعد «کوبیدن میخ ها» طبیعتا باید پای نتیجه شان بایستی!

تمامی فراز و نشیب های که الان لحظه ای از ذهنم عبورشان دادم و حتی توان اشاره به آن ها را ندارم.

و باز یادآوری اینکه همیشه در حال امتحانیم و از این حیث شاید 94 هیچ وقت تمام نشود...


اما مثل رویه دوست داشتنی آقا که در بحران و اتفاقات که همه انتظار اسم خاصی را مثلا برای سال بخصوصی می کشند، می آید و کلا فضای چیز دیگری را مطرح می کند، دوست دارم امسال را برای خودم «کتاب و کتابخوانی، رشد و شکوفایی» بگذارم!


باشد که رستگار شویم
دعا کنید

  • الف
ویژه؛ اکران کاخ «ایستاده در غبار»

ایستاده در سینما
شاید برای گفتن این حرف خیلی زود باشد ولی به نظرم مهدویان به سینمای خودش رسیده است. آخر دیشب که فرصتی دست داد تا زودتر «ایستاده در غبار» را در کاخ جشنواره ببینم با اثری برخورد کردم که در دقایق اول بدجوری برای ذهن مخاطب زیرپا می گیرد، مخصوصا که «آخرین روزهای زمستان» را دیده باشی و جو رسانه ای بی سواد و فیلم ندیده هم مطرح کرده باشد که این کار که فیلم نیست مستند است! در بدترین حالت فیلم یک داکیو درام جذاب است که نمی دانم چرا برخی نمی خواهند حتی به این سطح نیز اعتراف کنند. فیلم هایی مثل Apollo 13 یا United 93 فیلم های نسبتا جذابی نبودند؟ بگذریم... اما بعد از یکه ای که مخاطب در اوایل فیلم میخورد غرق در روایت روایت گران نامشخص فیلم می شود، روایت گرانی که حتا نمی دانیم کجا هستند، روایت گری جدید در سینما نه دانای کل هست نه دیالوگ بازیگر هست و نه حتا صحنه مونولوگ. روایت گری که پیر می شود، صدایش بین مرد و زن عوض می شود اما از جایی به بعد این تغییر راوی حتی حس نمی شود. فیلم قصه روایت می کند، اما از روایت گری که تا به حال در سینما پای حرف هایش ننشسته بودیم، شاید دلیل بیگانگی خیلی ها با فیلم همین باشد.
اما در مقایسه نمونه مشابه این مدل کارها من می خواهم سطح کار مهدویان را بالاتر ببرم. مهدویان کار خودش را سخت کرده، چیزی که در این فیلم آرشیوی است فقط 3-4 مکالمه یا سخنرانی ضبط شده از سردار بزرگوار احمد متوسلیان است که در جاهای خود در داستان استفاده شده است. یعنی مهدویان برخلاف روال رایج این مدل فیلم ها تمامی تصاویر داستان را از نو ساخته. حساب بکنید کار بسیار بسیار سخت طراحی صحنه و لباس و اجرای گریم هایی که باید کاراکتر ها به چهره اصلی نزدیک کند. لباس ها، دکوراسیون منزل و... که عجیب حال و هوای خانه های قدیمی را دارند. بازار، مردم، ماشین ها، مغازه ها همه و همه درگیر در فیلم و ایفای کننده نقش خودشون هستند.
دوربین مهدویان بدجور انحصاری است. فیلمبرداری را بعد فیلم مطمئن شدم که با 16 میلیمتری انجام داده، رنگ و تم فیلم داد میزد. اما قاب ها که خاص خودش است طوری بسته می شود تا دوربین را فضول نشان دهد، در حیاط از لابلای شاخه به داخل اتاق و سر سفره سرک می کشد اما با حیا. یله وارد خانه نمی شود. از دور آرام و روان نظاره می کند گذر زندگی در خانه را یا از پشت در نیمه باز سرک می کشد به جلسه سپاه پاوه یا بعدتر از پشت تویوتا مکالمات حاج احمد را یواشکی گوش می کند. قاب ها از دید کسی هست که در فیلم نیست، کسی که حتی همان روایت گر جدید قصه مان هم نیست! دقیق تر اگر بگوییم یعنی فیلم دکوپاژی متفاوت دارد که دوربین را زنده می کند. حالا این قاب را اضافه کنید به آن روایت گر، خب چه انتظاری از منتقد و رسانه بی ذوق و غیرخلاق در برخورد با این فیلم دارید؟!
کمی از فرم که فاصله بگیریم در قصه و روایت کار کارگردان کمی ساده تر بوده. روایت زندگی حاج احمد آنقدر بالا و پایین و نقاط کلیدی داشته که به حد کافی کشش داستان را بر دوش خود بگیرد. البته پروسه تحقیق و پژوهش الحق قوی کار شده بود که تصویرسازی به آن میزان قوت داشت.
درباره مسئله قهرمان سازی و قهرمان نمایی؛ اول اینکه این داستان مانند فیلم هایی هالیوودی شخصیتی خیالی را به عنوان قهرمان ملی به تصویر نمی کشد که از کودکی تا حال اش را هر گونه که دوست دارد تصویر کند، ما با قهرمان و کاراکتری واقعی طرفیم که کارگردان قصد دارد تا می تواند به حقایق وجودی اش نزدیک باشد. برای همین فیلم مهدویان دروغ نمی گوید! فرمانده فیلم باورپذیر است، شهید از آسمان بر زمین نازل شده نیست. بچگی اش دعوا میکرده، افسرده و گوشه گیر بوده، بیماری سخت داشته و عصبانی بوده! بله حاج احمد شخصیتی جدی و نسبتا عصبانی در مواقع حساس و تصمیم گیری ها مهم داشته، گرفتن این شاخصه از قهرمان داستان _که مد نظر خیلی ها در نقدشان هست_ مثلا قرار است نقش را به مخاطب نزدیک کند؟! اصلا اینطور نمی شود... مثل فیلم هایی که د این سال ها زیاد دیده ایم؛ شهدا و رزمندگانی اتو کشیده ای که تر و تمیز می جنگد و باورناپذیر شهید می شوند! پس مزیت فیلم این است که به مخاطب دروغ نمی گوید. انتخاب بازه های زمانی ای هم که در فیلم مطرح می کند به همین علت است، یک انقلابی ممکن است زیر بار شکنجه اذیت شود (که اگر آن اعتراف را اصلا اینطور در نظر بگیریم) یا اشتباهی کند و از سر تواضع جلوی همه رزمنده های از فرمانده ای دیگر عذرخواهی کند یا در جایی دیگر در گوش مافوق خود بزند! طبیعتا فیلمنامه ضعف پرداختی هم دارد، دو ساعت فیلم فرصت پرداخت به کودکی تا ربوده شدن همچین شخصیتی را ندارد، شاید اگر مثل «آخرین روزهای زمستان» چندین قسمت فرصت بود مهدویان باز ما را به عمق و ریز شخصیت داستانش می برد ولی خب همینقدر دیدن قهرمانان واقعی این کشور در فضایی که سینماگرانش با قهرمانان شان قهر هستند خود جای بسی شعف دارد تا حدی که مرا برای زودتر دیدنش از یک سر تهران را به کاخ(!) جشنواره بکشاند و به تماشای یک قهرمان کوخ نشین بنشاند!
بعد از اتمام فیلم ایستاده در سینما کف زدم (مانند خیلی های دیگر) برای فیلمی که نو بود، قصه داشت و روایت می کرد چیزی هایی را که در این روزها به گوش امثال من نیز مهجور مانده اند. از طرف خودم تشکر ویژه ای هم باید بکنم از رزمنده دیروز و تهیه کننده امروز و آشنای همیشگی که اعتماد به یک جوان خوش ذوق کرد و نتیجه اش را هم دید؛ در فضایی که نه در فرهنگ، نه در هنر، نه در اقتصاد، نه در صنعت و... به جوانان اعتماد نمی کنند؛
ممنون حبیب والی نژاد عزیز
  • الف

تجربه کار کردن این دو سه هفته نشان داده فعالیت ها وقتی دیگر از ساعتی در شب میگذرد جو به میزان فاصله ای از منطق می رسد که به مشکلات هم به صورت قهقه وار میخندیم! در حدی که از درد شکم باید چند دقیقه ای رو استراحت کنیم و بعد به کار ادامه بدیم!

تجربه کارهای تدوین این چند وقت نشون داده این رو!

 

بیا کارهامون رو از این به بعد شب تا سحر انجام بدیم، هان؟!

 

  • الف

می دانم هنوز هم نامرتب است اینجا، ولی خب من می نویسم اینجا دیگه، باید حالی دست بده تا دستی به سر روی اش بکشم و البته یک رفیق پای کار هم باشد که وقتی وعده می دهد عمل کند!

اضافه می خواهم بکن به اینجا؛

«پدر» را به به کتگوری ها یا همان دسته بندی ها، جدیدا و بعد از اسباب کشی یادداشت ها و خاطراتی از دوران جنگ پدر پیدا کرده ام که دوست داشتنی هستند. از معدود مزیت های اسباب کشی پیدا کردن این چیزهاست.

«ضد یادداشت ها» را هم در دسته بندی ها می گذارم، به دلایلی. بیشتر نقد و نظراتی را که می تراوشد و خب هنوز در حد مقاله و مطلب نیستند، تا کی پخته تر شویم!

اما «انسان_رسانه» تگ می شود و البته چه زیباتر؛ کلمه کلیدی می شود! کلمه کلیدی و شخصیت گم شده ای که فرهنگ و هنر حال حاضر ما از سطح مدیریتی تا کف اش بسی نیاز به همچین آدم هایی دارد. کلامی نامانوس برای مخاطب خارجی و مانوس برای ما که با ادبیات دکتر داریم بزرگ می شویم!
باشد که بشویم «آنچه» باید بشویم...

 

  • الف

سید را اصلا یادم نمی آید که از کی دقیقا شناختم اما از همان اول همینطور گرم و صمیمی بودیم.

سیر گردش ارتباطمان را در این چند سال به بهانه خواندن مطلب های این روزهایش مرور کردم، بسی برای خودم جالب بود.

از «راه» _که دیگر فرصت سر زدن بهش را هم ندارم_ تا عمار و ستاد و تریبونِ مفتاح و مراسم ها و دانشگاه و سفر مشهد آن سال و... و حرفهایی که ماند و باید بعدا بزنیم.

این روزها سید به دلایلی در کارولینای جنوبی به سر میبرد، چند وجب آنورتر از قلب استکبار جهانی! 

.

فکر میکردی روزی پایت را روی زمینی بگذاری که عمری مرگ بر آن فرستادی و متن نوشتی و پوستر و کلیپ ساختی؟! دنیای جالبی است...

.

اول که خبردار شدم از یکی از بچه ها پرسیدم:

- آمریکا؟! چیکار میکنه اونجا؟
- سید هستش دیگه رفته اونجا هم انقلاب کنه! (شکلک لبخند)

سیدی که سرشلوغ و پرفعالیت بود و جز معدود افرادی که راحت با «آقا وحید» کار میکرد این روزها هم در «فرنگ نوشت» مشغول روزنگاریهای عادی است که دیدن هر از گاهی آنها خالی از لطف نیست.

دعایش کنید زنده برگردد!

عکس ارسالی با تیتر: رویای های آمریکایی

  • الف

در بدو انقلاب شهید «ترور» دادیم.

در جنگ نظامی شهید «ترور»دادیم.

در مقاطع و مناصب سیاسی شهید «ترور» دادیم.

در راستای اعتلای قدرت دفاعی شهید «ترور» دادیم.

در زمینه علمی و پیشرفت دانش کشور شهید «ترور» دادیم.


اما وقتی به جایی رسیدم که یه «انسان-رسانه» شاخص (با همان تعاریف خاص) به جمع شهدای ترور پیوست، اونجا بدونید که تازه دارید انقلاب تون رو صادر می کنید!

می دونی چرا ترور؟
چون ترور وقتی هست که کار دیگه ای برا متوقف کردن اون آدم نداشته باشن!



پ.ن:

داریم میشیم؟! عقبیم ها...

  • الف

ما از همان هایی هستیم که «در سال 61ام هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده»ایم و البته در سال 1361 نیز همچنان در ذخایر تقدیر بودیم و خب «اکنون دراین دوران جاهلیت ثانی پای به سیاره زمین نهاده»ایم!

محرم که می شود ذکر «یا لیتنا...» می گیریم و یادی از شهدای جنگ و انقلاب که می شود باز هم می گوییم «یا لیتنا...»

منتظریم چون «که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست و انتظار می کشد تا زنجیر از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی».

پنج شنبه ای که گذشت هم بخاطر همان اتفاق تا شب «یا لیتنا...» در دل داشتم.

خنده دار نیست؟!

الان

زمان حال

همین نزدیکی ها

باز هم فقط «یا لیتنا...»؟

.

دیگه این ذکر رو نمیگم!



پ.ن:

حداقل میدونیم برا چی موندیم؟ کار درست رو می کنیم؟ کارمون رو درست میکنیم؟ بدهکاریم ها...

  • الف

وسط جلسه کلاس بود که یکی از مسئولین آموزش آمد و پچ پچ کنان با استاد چیزی گفت و اجازه خواست تا پشت تریبون نکته ای بگوید.

برعکس همه جلسات این دفعه خیلی عقب تر نشسته بودیم اما با در هم شدن چهره استاد، مکالمه انجام شده قابل حدس تر شده بود. وقتی مسئول آموزش پشت تریبون تبریک و تسلیت گفت دیگه چیزی برای حدس زدن نمونده بود.

یکی از بچه های حوزه تو حلب شهید شده بود! خیلی ساده، خیلی بی حاشیه! (همین؟!)

استاد آهی کشید:

«اون زمان که ما شاگرد بودیم اساتیدمون می رفتن و شهید می شدن، حالا که جاها عوض اونایی که به اصطلاح شاگرد هستن _و در اصل استاد ما_ میرن و شهید میشن!»

.

.

حالا کمی از فضای آن زمان های مدرسه وقتی خبر شهادت یکی از رفقایشان را می آوردند برایم روشن شد...

  • الف